تم کده

پرشین هاست

داینامیک اس ام اس

ایلیا :: سخن شیرین

سخن شیرین

مطالب خواندنی

سخن شیرین

مطالب خواندنی

در آغاز جهان آبی نبود ... تو در آن نگریستی ، و آسمان، ابرش را بارانید و دریا، طوفانش آرامید ... چشمانت را از من مگیر ... تا اندوهم را بگریم
سخن شیرین

من «ایلیا» ملقب به «ایلی بلا» هستم.
ساعت 8:30 صبح روز پنجشنبه سی ام تیرماه سال 1390، بیمارستان سجاد تهران را با قدوم خودم منور کردم...
مثل شیر قوی هستم،
شیر دوست دارم،
دستامم زیر شیر میشورم...
اسم آبجیم هم «وانیا» ملقب به «دخمل طلا»، هست که ساعت هشت و پنجاه دقیقۀ صبح روز چهارشنبه بیست و ششم آذرماه نود و سه، برگ زرین دیگری بر بیمارستان سجاد افزود...

امــکانات
  • آخرين نظرات
    نويسندگان
  • ۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایلیا» ثبت شده است

    زمستان

    پشت کاجستان برف
    برف
          یک دسته کلاغ
    جاده یعنی غربت
    باد
         آواز
              مسافر
                        و کمی میل به خواب

    پایان دنیا

    اگه این آدینه یعنی 21 دسامبر پایان دنیا باشه یا نباشه چه اهمیتی داره؟

    پایان دنیا رو همین حالا میشه دید!

    بزرگ مرد کوچک

    پسرک گشنه اش میشه...

    چشم به نگاه مامان میدوزه

    ساکت میشینه

    ولی او گشنشه

    با اکراه به سمت یخچال میره

    در یخچال باز میشه

    عرق شرم بر پیشونی پدر میشینه !

    پسرک اینو میدونه

    ولی در یخچال دیگه باز شده

    پسرک دست می بره و بطری آب رو بر می داره

    تشنه اش نبوده

    ولی کمی آب تو لیوان می ریزه

    صداشو بلند میکنه

    " چقدر تشنه بودم..."

    و پدر خوشحال از اینکه پسر کوچکش چقدر بزرگ شده

    و همچنان غوطه ور در افکار خودش میمونه...

    دوستی که تا نداره...!

     

    با یک شکلات شروع شد ...

    من یک شکلات گذاشتم کف دستش،او هم یک شکلات گذاشتم توی دستم

    من بچه بودم ، او هم بچه بود

    سرم را بالاکردم . سرش را بالا کرد

    دید که مرا می شناسد . خندیدم 

    گفت : « دوستیم ؟» گفتم:«دوست دوست»

    گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » 

    من... ، تو...... ، او ......

    من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم

    تو به مدرسه میرفتی، به تو گفته بودند باید دکتر شوی

    او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا...؟


    گفتـــگو با خـــدا !

    در رؤیاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم...

    خدا پرسید:
    پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟

    من در پاسخ گفتم:
    اگر وقت دارید.

    خدا خندید ...
                       وقت من بی نهایت است.

    قـــدرت کـــلمات

    هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه های دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح میدادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان میآید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم.

    برای پاییــــــــــز ...

    نهایت عشق اوج باور و سر حد احساسی آسمانی است ..

    وقتی نسیم عشق دستهای سپید ابر های عاشق را به دست هم می سپارد

    به یمن این پیوند پاک وجودشان اشک شوق می ریزد

    امروز به همراه نسیمی که می آمد بوی پاییز را از دور دستها احساس کردم...

    پاییز را به خاطر بادهایش و به خاطر برگهایش دوست دارم .

    پاییز رنگ گذشته ها و  خاطرات دور را می دهد.

    پاییز را به خاطر رنگهایش دوست دارم....بوی پاییز می آید...

     

    این یک داستان نیست...

    پدری در یکی از شهرهای کوچک و سنتی جنوب آلمان پا به پای پسرش با لباس زنانه در خیابانها قدم می زنند.  

    منشور کوروش بزرگ

    جهان در سیاهی فرو رفته بود
    به بهبود گیتی امیدی نبود