تم کده

پرشین هاست

داینامیک اس ام اس

خدا :: سخن شیرین

سخن شیرین

مطالب خواندنی

سخن شیرین

مطالب خواندنی

در آغاز جهان آبی نبود ... تو در آن نگریستی ، و آسمان، ابرش را بارانید و دریا، طوفانش آرامید ... چشمانت را از من مگیر ... تا اندوهم را بگریم
سخن شیرین

من «ایلیا» ملقب به «ایلی بلا» هستم.
ساعت 8:30 صبح روز پنجشنبه سی ام تیرماه سال 1390، بیمارستان سجاد تهران را با قدوم خودم منور کردم...
مثل شیر قوی هستم،
شیر دوست دارم،
دستامم زیر شیر میشورم...
اسم آبجیم هم «وانیا» ملقب به «دخمل طلا»، هست که ساعت هشت و پنجاه دقیقۀ صبح روز چهارشنبه بیست و ششم آذرماه نود و سه، برگ زرین دیگری بر بیمارستان سجاد افزود...

امــکانات
  • آخرين نظرات
    نويسندگان
  • ۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

    غصه هم خواهد رفت

    نه تو می مانی و نه اندوه

    و نه هیچ یک از مردم این آبادی

    به حباب نگران لب یک رود قسم

    و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

    غصه هم خواهد رفت...

    شاپرک

    خدا را دیدم!

    پدر

    نیم ساعت پیش،

    خدا را دیدم

    که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش 

    سرفه کنان

    در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت

    و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد...

    آواز که خواند تازه فهمیدم

    پدرم را با او اشتباهی گرفته ام...

    زنده یاد حسین پناهی

    پایان دنیا

    اگه این آدینه یعنی 21 دسامبر پایان دنیا باشه یا نباشه چه اهمیتی داره؟

    پایان دنیا رو همین حالا میشه دید!

    گفتـــگو با خـــدا !

    در رؤیاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم...

    خدا پرسید:
    پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟

    من در پاسخ گفتم:
    اگر وقت دارید.

    خدا خندید ...
                       وقت من بی نهایت است.

    جای پای خدا ...

    خوابیده بودم

    در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم.

    به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود.

    یکی مال من و یکی مال خدا .

    جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم .

    خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ... همه و همه را می دیدم .

    اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است .

    نگاه کردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند . روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد ها، بیچارگی ها .

    با ناراحتی به خدا گفتم : «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری . هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم . چگونه ، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟»

    خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت : « فرزندم ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی. من به قول خود وفا کردم ،هرگز تو را تنها نگذاشتم ،هرگز تو را رها نکردم ،حتی برای لحظه ای ، آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم !!!»

    از یک افسانه عامیانه برزیلی