زبان گویاى اسرار اینک که زمان سپاسگزارى از مهر و وفاى توست گنگ مى ماند. در یک سخن مى خواهم بدانى که آن دست هاى کوچک و جسم ناتوان اکنون که پرتوان شده است، یکسره تو را سپاس مى گوید.
اسفندگان روز مادر، روز زن و زمین و روز گرامیداشت همه فروزگان پسندیده و نیکوى انسانى است و اکنون شایسته است ما نیز چون نیاکان فرزانه خود این جشن فرخنده را برگزار کرده و از مهر و مهربانى همه مادران و بانوان ایران زمین سپاسگزارى کنیم و شاید روزى تمام مردمان جهان روز اسفند از ماه اسفند را روز مادر طبیعت (محیط زیست) نام نهادند.
اندوه را حق خود می دانم
نه حق یتیمی که از تازیانه های نگاه کودکانه کودکان زخم خورده است...
نه حق مادری که در کنج سرای سراسر بغض سالمندان به یاد لای لای های پای گاهواره من! زمزمه می کند...
نه حق پدری که در غروب دلگرفته پاییز روی نشان دادن دستهای خالی از شادیش را به کودکان منتظرش ندارد...
نه حق جوانی که جوانیش را در مسیر تند باد راهوارهای آهنین بالانشینان بر باد می بیند...
نه حق کودکی که فال زندگی خویش را در فروش چند فال گردو جستجو می کند...
نه حق رنجدیده ای که بر تخت مریضخانه فکر فروش خانه و بیخانمانی عزیزانش رنجیده ترش کرده است...
نه حق زخم خورده ای که نه می دانست دلیل زخمش را و نه باور داشت سرخی زخمش را...
اندوه را حق خود می دانم...
که می بینم این همه را
و باز خود را انسان! می نامم...
بگذار تا یادی کنیم از "آب، بابا"
سرمشق های "سیب، سینی، سوت، سارا"
یادی کنیم از درس و مشق کودکانه
یادی ز "دهقان فداکار میانه"
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت...
مادرم مادرم مادرم مادرم
..
بزرگ شدیم ... و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود ..
بزرگ شدیم ... و فهمیدیم بابابزرگ دیگر هیچگاه باز نخواهد گشت همانطور که مادر گفته بود ..
بزرگ شدیم ... و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست ...
بزرگ شدیم ... به اندازه ای که فهمیدیم پشت هرخنده مادرم هزار گریه بود .. و پشت هر قدرت پدرم یک بیماری نهفته بود ...
بزرگ شدیم ... ویافتیم که مشکلاتمان دیگر با یک شکلات،یک لباس یا کیف حل نمی شود ...
و اینکه والدیمان دیگر دستهایمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت ، ویا حتی برای عبور از پیج و خم های زندگی ...
بزرگ شدیم ... و فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم،بلکه والدین ماهم همراه با ما بزرگ شده اند ، و چیزی نمانده که بروند
ویا هم اکنون رفته اند ...
باز نسیم نوروز تازیانۀ خود را بر شاخه های خمودۀ درختان می نوازد.
و چه خوش می نوازد این نسیم...
چه خوش زخمهایی پدیدار می شود از کوبه های این تازیانه بر پیکر نیمه خواب زمین و زمان
چه زخمهای شیرینی !