دوستی که تا نداره...!
- پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۰۲ ب.ظ
با یک شکلات شروع شد ...
من یک شکلات گذاشتم کف دستش،او هم یک شکلات گذاشتم توی دستم
من بچه بودم ، او هم بچه بود
سرم را بالاکردم . سرش را بالا کرد
دید که مرا می شناسد . خندیدم
گفت : « دوستیم ؟» گفتم:«دوست دوست»
گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد »
گفت :«تا مرگ؟»
خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد»
گفت :«باشد ، تا پس از مرگ»
گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد».
گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شوند ، یعنی زندگی پس از مرگ.باز هم با هم دوستیم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم.»
خندیدم و گفتم :«تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار . اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا ، اما من اصلأ تا نمی گذارم »
نگاهم کرد ... نگاهش کردم ...
باور نمی کرد . می دانستم . او می خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید .
گفت : «بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم» .
گفتم :«باشد . تو بگذار» .
گفت : «شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من ، باشد ؟»
گفتم :«باشد»
هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من .
باز همدیگر را نگاه می کردیم . یعنی که دوستیم . دوست دوست .
من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم .
می گفت :«شکمو ! تو دوست شکمویی هستی » و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ .
می گفتم «بخورش» می گفت :«تماممی شود. می خواهم تمام نشود. می خواهم برای همیشه بماند»
صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم .
گفتم : «اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها ، آن وقت چه کار می کنی؟»
گفت :«مواظبشان هستم »
می گفت «می خواهم نگهشان دارم تا موقعی که دوست هستیم »
و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستی که تا ندارد.»
یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است .
او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام .
من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است .
او آمده است امشب تا خداحافظی کند .می خواهد برود آن دور دورها . می گوید «می روم ، اما زود برمی گردم» .
من می دانم ، می رود و بر نمی گردد . یادش رفت به من شکلات بدهد . من یادم نرفت .
یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش : «این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت» .
یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش .
هر دو را خورد .
خندیدم .
می دانستم دوستی من «تا» ندارد . مثل همیشه .
خوب شد همه شکلات هایم را خوردم .
اما او هیچ کدامشان را نخورد .
حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟؟
نویسنده : زری نعیمی