کفشهای طلایی
- چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۹:۵۳ ق.ظ
چند روزی تا روز «مادر» باقی مانده بود، قدم زنان و بعد از یک روز کاری خسته کننده به طرف خانه قدم می زدم . و به ویترین مغازه ها نیز نیم نگاهی داشتم تا شاید بتوانم هدیه ای از میان زرق و برق اجناس جور و واجور برای مادرم بیابم. همچنان که می رفتم نگاه معصومانۀ دو کودک به ویترین مغازه ای کنجکاوی مرا برانگیخت.آن دو کودک با لباسهایی مندرس چشم به یک جفت کفش طلائی دوخته بودند که در پشت ویترین خودنمایی می کرد و به آرامی با هم صحبت می کردند.پسرک حدوداً 7 ساله که پیراهنی تیره بر تن داشت با شلواری از جنس کتان که انگار چند ماهی رنگ آب را ندیده بود با یک جفت کفش کهنه ای که پاهای کوچکش در آن گم بود ...و دخترک دو سالی کوچکتر با بلوز و دامنی آبی با گلهای ریز صورتی و چشمانی سبز و زیبا و البته خیس از اشک...
کنجکاو شدم، ایستادم تا ببینم دو کودک معصوم با هم چه می گویند:
- دخترک: داداشی... پولی که جمع کردی چقدر شده؟ می تونیم بخریمش؟
- پسرک: نه، آبجی جونم...امروز خیلی سعی کردم ولی نمیدونم چرا مردم دیگه گل نمی خرن...دعا کن تا دیر نشده بتونیم پولشو جمع کنیم!فردا بیشتر سعی می کنم...
- دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : « نه !نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »
- پسرک جواب داد : « گریه نکن معصومه جون، شاید تا هفتۀ دیگه بتونیم پول کفشها رو جور کنیم. »
من که شاهد ماجرا بودم ، با ناراحتی داخل مغازه شدم و پس از لحظاتی با جعبه ای پیچیده شده در کاغذ کادوی طلایی رنگ خارج شدم و مستقیم به سمت دخترک رفتم که دیگر بغضش ترکیده بود و با جملاتی بریده می گفت:« دیدی داداشی... کفش مامانو بردن... پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟...»
دیگر طاقت نیاوردم. دستم را به سمت دخترک دراز کردم و گفتم:« بیا عزیزم ...یه فرشته این جعبه رو داد به من و گفت اونو بدم به یه دختر زیبا و مهربون... فکر کنم توش یه کفش طلایی رنگه!»
دخترک با تعجب چشم تو چشم من دوخت و با لبخند زیبایی که حکایت از رضایت داشت، انگار که دنیا رو بهش دادن گفت : « متشکرم خداجون …متشکرم فرشته... متشکرم آقا »
به طرف بچه ها خم شدم و پرسیدم : «یه سؤال...عزیزم،منظورت از اینکه گفتی پس مامان تو بهشت با چی راه بره چی بود؟ »
پسرک جواب داد : « مامان چند ماهه که مریضه و همش تو رختخوابه ...نه دیگه میتونه مثل گذشته کار کنه و نه حتی می تونه با ما حرف بزنه.ماهم تو خیابونا کار می کنیم تا پول آقا دکتر رو بدیم .دکتر می گفت باید خودمونو آماده کنیم...گفته که ممکنه تا هفتۀ دیگه مامان به بهشت بره ... »
دخترک ادامه داد : « معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلاییه ، به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه ، خوشگل نمی شه ؟ »
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم ، گفتم:
« چرا عزیزم ، حق با توست ، مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه ! »
برگرفته از داستانی لاتین