تم کده

پرشین هاست

داینامیک اس ام اس

سخن شیرین

سخن شیرین

مطالب خواندنی

سخن شیرین

مطالب خواندنی

در آغاز جهان آبی نبود ... تو در آن نگریستی ، و آسمان، ابرش را بارانید و دریا، طوفانش آرامید ... چشمانت را از من مگیر ... تا اندوهم را بگریم
سخن شیرین

من «ایلیا» ملقب به «ایلی بلا» هستم.
ساعت 8:30 صبح روز پنجشنبه سی ام تیرماه سال 1390، بیمارستان سجاد تهران را با قدوم خودم منور کردم...
مثل شیر قوی هستم،
شیر دوست دارم،
دستامم زیر شیر میشورم...
اسم آبجیم هم «وانیا» ملقب به «دخمل طلا»، هست که ساعت هشت و پنجاه دقیقۀ صبح روز چهارشنبه بیست و ششم آذرماه نود و سه، برگ زرین دیگری بر بیمارستان سجاد افزود...

امــکانات
  • آخرين نظرات
    نويسندگان
  • این یک داستان نیست...

    پدری در یکی از شهرهای کوچک و سنتی جنوب آلمان پا به پای پسرش با لباس زنانه در خیابانها قدم می زنند.  

    زیبا ترین قسم

    نه تو می مانی و نه اندوه

    و نه هیچ یک از مردم این آبادی...

    به حباب نگران لب یک رود قسم،

    و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

    غصه هم می گذرد،

    آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

    لحظه ها عریانند.

    به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

     

    "سهراب سپهری"

    دنیا و آدمها...

    پدر داشت روزنامه می خواند... 

    پسر کوچک حوصله اش سر رفته بود...   

    پیش پدرش رفت و گفت:

    "پدر بیا بازی کنیم!"  

    پدر با بی حوصلگی  صفحه ای  از روزنامه را که  در آن نقشه دنیا نقش بسته بود تکه تکه کرد

    و  به پسر کوچک داد و گفت: " برو! درستش کن ." 

    پسر هم رفت و بعد از مدتی روزنامه را سالم به پدرش داد. 

    پدر دید  پسرش نقشه جهان رو کاملا درست جمع کرده . 

    با تعجب از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟

    پسر گفت : "من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم." 

    ****** 

     

    وقتی آدم ها درست بشن، دنیا هم درست میشه

    جای پای خدا ...

    خوابیده بودم

    در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم.

    به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود.

    یکی مال من و یکی مال خدا .

    جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم .

    خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ... همه و همه را می دیدم .

    اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است .

    نگاه کردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند . روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد ها، بیچارگی ها .

    با ناراحتی به خدا گفتم : «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری . هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم . چگونه ، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟»

    خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت : « فرزندم ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی. من به قول خود وفا کردم ،هرگز تو را تنها نگذاشتم ،هرگز تو را رها نکردم ،حتی برای لحظه ای ، آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم !!!»

    از یک افسانه عامیانه برزیلی

    منشور کوروش بزرگ

    جهان در سیاهی فرو رفته بود
    به بهبود گیتی امیدی نبود