تم کده

پرشین هاست

داینامیک اس ام اس

ایلیا :: سخن شیرین

سخن شیرین

مطالب خواندنی

سخن شیرین

مطالب خواندنی

در آغاز جهان آبی نبود ... تو در آن نگریستی ، و آسمان، ابرش را بارانید و دریا، طوفانش آرامید ... چشمانت را از من مگیر ... تا اندوهم را بگریم
سخن شیرین

من «ایلیا» ملقب به «ایلی بلا» هستم.
ساعت 8:30 صبح روز پنجشنبه سی ام تیرماه سال 1390، بیمارستان سجاد تهران را با قدوم خودم منور کردم...
مثل شیر قوی هستم،
شیر دوست دارم،
دستامم زیر شیر میشورم...
اسم آبجیم هم «وانیا» ملقب به «دخمل طلا»، هست که ساعت هشت و پنجاه دقیقۀ صبح روز چهارشنبه بیست و ششم آذرماه نود و سه، برگ زرین دیگری بر بیمارستان سجاد افزود...

امــکانات
  • آخرين نظرات
    نويسندگان
  • ۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایلیا» ثبت شده است

    کودکی ها

    به خانه می رفت

                           با کیف

                                    و با کلاهی که بر هوا بود...

    چیزی دزدیدی؟

    «مادرش پرسید»

    دعوا کردی باز؟

    «پدرش گفت»

    و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد...

                                                   به دنبال آن چیز !

                                                   که در دل پنهان کرده بود !

    تنها «مادربزرگش» دید...

     

    گل سرخی را در دست فشردۀ کتاب هندسه اش

                                                                           و خندیده بود !

    «زنده یاد حسین پناهی»

    فانوسها را روشن کنید...

     بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ

    گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ

    این درگه ما درگه نومیدی نیست
    صد بار اگر توبه شکستی بازآ

    ظهر تابستان است...

    حساب زندگی

    حساب زندگی

    پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند ...

    ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :

    "بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ،...  هیچی"

    مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ،

    آب دهانش را قورت داد

    خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت ...

     

    برگه مجتبی دست به دست بین معلم ها می گشت ،

    اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود ...

    شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد

    شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد

    یه  بعد از ظهر بهاری دراز می کشی...

    آروم  هوای دل انگیز بهاری رو می کشی تو قفسۀ سینه ات...

    حس می کنی تازه تر شدی...

    اونوقت چشماتو آهسته می بندی... 

    پیمان عشق بچه قورباغه

    آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند

    آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…

    …و عاشق هم شدند.

    کفشهای طلایی

    چند روزی تا روز «مادر» باقی مانده بود، قدم زنان و بعد از یک روز کاری خسته کننده به طرف خانه قدم می زدم . و به ویترین مغازه ها نیز نیم نگاهی داشتم تا شاید بتوانم هدیه ای از میان زرق و برق  اجناس جور و واجور برای مادرم بیابم. همچنان که می رفتم نگاه معصومانۀ دو کودک به ویترین مغازه ای کنجکاوی مرا برانگیخت.آن دو کودک با لباسهایی مندرس چشم  به یک جفت کفش طلائی دوخته بودند که در پشت ویترین خودنمایی می کرد و به آرامی با هم صحبت می کردند.پسرک حدوداً 7 ساله که پیراهنی تیره بر تن داشت با شلواری از جنس کتان که انگار چند ماهی رنگ آب را ندیده بود با یک جفت کفش کهنه ای که پاهای کوچکش در آن گم بود ...و دخترک  دو سالی کوچکتر با بلوز و دامنی آبی با گلهای ریز صورتی  و چشمانی سبز و زیبا و البته خیس از اشک...

     

    مادر

    نسیم باد نوروزی

    هوا سرد است؟

    آه، باد می وزد...

                            هوا سرد است؟

    نه...، این باد رنگ و بویی دیگر دارد...

    تقویم سال 1392 خورشیدی

    ایلی بلا یه عیدی دیگه هم برای دوستاش داره

    تقویم سال 1392 خوشیدی به تفکیک هرماه و با منظره های زیبا

    برای دانلود تقویم هر ماه به ادامۀ مطلب مراجعه فرمایید:

    نامه ای به پسرم (به بهانه روز عشق)

    پســـرم!
    پسر خوبم
    میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری!
    ... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....!

    که تو حاصل عشقی