تم کده

پرشین هاست

داینامیک اس ام اس

مادر :: سخن شیرین

سخن شیرین

مطالب خواندنی

سخن شیرین

مطالب خواندنی

در آغاز جهان آبی نبود ... تو در آن نگریستی ، و آسمان، ابرش را بارانید و دریا، طوفانش آرامید ... چشمانت را از من مگیر ... تا اندوهم را بگریم
سخن شیرین

من «ایلیا» ملقب به «ایلی بلا» هستم.
ساعت 8:30 صبح روز پنجشنبه سی ام تیرماه سال 1390، بیمارستان سجاد تهران را با قدوم خودم منور کردم...
مثل شیر قوی هستم،
شیر دوست دارم،
دستامم زیر شیر میشورم...
اسم آبجیم هم «وانیا» ملقب به «دخمل طلا»، هست که ساعت هشت و پنجاه دقیقۀ صبح روز چهارشنبه بیست و ششم آذرماه نود و سه، برگ زرین دیگری بر بیمارستان سجاد افزود...

امــکانات
  • آخرين نظرات
    نويسندگان
  • ۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

    ببخشید...سکه دارید؟

    ببخشید، سکه دارید؟

                                                 می خواهم به گذشته ها زنگ بزنم

                                                                  به آن روزها

    سپندارمذگان

    سپندارمذگان

    زبان گویاى اسرار اینک که زمان سپاسگزارى از مهر و وفاى توست گنگ مى ماند. در یک سخن مى خواهم بدانى که آن دست هاى کوچک و جسم ناتوان اکنون که پرتوان شده است، یکسره تو را سپاس مى گوید.
    اسفندگان روز مادر، روز زن و زمین و روز گرامیداشت همه فروزگان پسندیده و نیکوى انسانى است و اکنون شایسته است ما نیز چون نیاکان فرزانه خود این جشن فرخنده را برگزار کرده و از مهر و مهربانى همه مادران و بانوان ایران زمین سپاسگزارى کنیم و شاید روزى تمام مردمان جهان روز اسفند از ماه اسفند را روز مادر طبیعت (محیط زیست) نام نهادند.

    Mother

    مادر

     

    مادرم ‏ مادرم ‏ مادرم ‏ مادرم  

    ..

    بزرگ شدیم ‏ ... و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود ..

    بزرگ شدیم ... و فهمیدیم بابابزرگ دیگر هیچگاه باز نخواهد گشت همانطور که مادر گفته بود ..

    بزرگ شدیم ... و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست ... 

    بزرگ شدیم ... به اندازه ای که فهمیدیم پشت هرخنده مادرم هزار گریه بود .. و پشت هر قدرت پدرم یک بیماری نهفته بود ...

    بزرگ شدیم ... ویافتیم که مشکلاتمان دیگر با یک شکلات،یک لباس یا کیف حل نمی شود ... 

    و اینکه والدیمان دیگر دستهایمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت ، ویا حتی برای عبور از پیج و خم های زندگی ... 

    بزرگ شدیم ... و فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم،بلکه والدین ماهم همراه با ما بزرگ شده اند ، و چیزی نمانده که بروند

    ویا هم اکنون رفته اند ...   

    کفشهای طلایی

    چند روزی تا روز «مادر» باقی مانده بود، قدم زنان و بعد از یک روز کاری خسته کننده به طرف خانه قدم می زدم . و به ویترین مغازه ها نیز نیم نگاهی داشتم تا شاید بتوانم هدیه ای از میان زرق و برق  اجناس جور و واجور برای مادرم بیابم. همچنان که می رفتم نگاه معصومانۀ دو کودک به ویترین مغازه ای کنجکاوی مرا برانگیخت.آن دو کودک با لباسهایی مندرس چشم  به یک جفت کفش طلائی دوخته بودند که در پشت ویترین خودنمایی می کرد و به آرامی با هم صحبت می کردند.پسرک حدوداً 7 ساله که پیراهنی تیره بر تن داشت با شلواری از جنس کتان که انگار چند ماهی رنگ آب را ندیده بود با یک جفت کفش کهنه ای که پاهای کوچکش در آن گم بود ...و دخترک  دو سالی کوچکتر با بلوز و دامنی آبی با گلهای ریز صورتی  و چشمانی سبز و زیبا و البته خیس از اشک...

     

    مادر