شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد
- يكشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۴۲ ق.ظ
یه بعد از ظهر بهاری دراز می کشی...
آروم هوای دل انگیز بهاری رو می کشی تو قفسۀ سینه ات...
حس می کنی تازه تر شدی...
اونوقت چشماتو آهسته می بندی...
هنوز چشمات بسته نشده...
حس می کنی از زیر پلکهایت پلی به گذشته کشیده شده...
خواب نیستی، یعنی اینو احساس می کنی، نه خوابی و نه بیدار ... گیج شدی... چه گیجی دل انگیزی...
آفتاب دل انگیز یک روز گرم رو می بینی...
نسیم ملایمی که گونه هات رو نوازش میده حس می کنی...
بوی مطبوع گلهای بهاری سرخوشت می کنه...
ولی یه حس بهتر رو با عمق وجودت تجربه می کنی...
حس وجودی که سرشار از احساست می کنه...!
دستاتو میون دستای گرمی حس می کنی که برات آشناست...می شناسیش ولی نمودونی کیه!
از میان پرتو گرم آفتاب امتداد دستاشو دنبال می کنی ...
نگاهت به نگاه عزیزی دوخته میشه...
عزیزی که چقدر دوستش داشتی ولی هیچوقت بهش نگفتی...
عزیزی که هیچوقت اینقدر سیر نگاهش نکرده بودی...
عزیزی که بابا صداش می کردی...
حس شعف می کنی، حس سبکی، حس نور...
یادت میاد روزهایی که بود و با اون زندگی رو تجربه می کردی...
روزهای گرم ، جاده های خاکی، شمیم سبزه زار، سرمای زمستون، جاده های نمناک، بوی آتش، ...
چقدر زود گذشت، زود، زود، زود
چقدر دیر شناختیش، دیر، دیر، دیر
تازه داشتی می فهمیدیش، تازه داشتی بودنش رو درک می کردی، تازه می خواستی قدرش رو بدونی ...
که دیگه اون نبود...
تو بودی و خروارها خاک... ، خروارها افسوس... ، خروارها دلتنگی...
از خدا میخوای کاش این خواب،... این رویا،... نمیدونم، شاید هم این احساس هیچوقت تموم نشه...
نه جرأت میکنی چشماتو ببندی و نه دلت میخواد بازشون کنی... می ترسی...!
ترس دوباره از دست دادنش... ترس تنهایی... ترس افسوس...
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد؟؟؟