به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود...
چیزی دزدیدی؟
«مادرش پرسید»
دعوا کردی باز؟
«پدرش گفت»
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد...
به دنبال آن چیز !
که در دل پنهان کرده بود !
تنها «مادربزرگش» دید...

گل سرخی را در دست فشردۀ کتاب هندسه اش
و خندیده بود !
«زنده یاد حسین پناهی»