فانوسها را روشن کنید...
- سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۲ ق.ظ
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
| عابدی، در کوه لبنان بد مقیم | در بن غاری، چو اصحاب الرقیم |
| روی دل، از غیر حق برتافته |
گنج عزت را ز عزلت یافته |
| روزها، میبود مشغول صیام | قرص نانی، میرسیدش وقت شام |
| نصف آن شامش بدی، نصفی سحور | وز قناعت، داشت در دل صد سرور |
| بر همین منوال، حالش میگذشت | نامدی زان کوه، هرگز سوی دشت |
| از قضا، یک شب نیامد آن رغیف | شد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف |
| کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء | دل پر از وسواس، در فکر عشاء |
| بس که بود از بهر قوتش اضطراب | نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب |
| صبح چون شد، زان مقام دلپذیر | هر قوتی آمد آن عابد به زیر |
| بود یک قریه، به قرب آن جبل | اهل آن قریه، همه گبر و دغل |
| عابد آمد بر در گبری ستاد | گبر او را یک دو نان جو بداد |
| بستد آن نان را و شکر او بگفت | وز وصول طعمهاش، خاطر شکفت |
| کرد آهنگ مقام خود دلیر | تا کند افطار زان خبز شعیر |
| در سرای گبر بد گرگین سگی | مانده از جوع، استخوانی و رگی |
| پیش او، گر خط پرگاری کشی | شکل نان بیند، بمیرد از خوشی |
| بر زبان گر بگذرد لفظ خبر | خبز پندار، رود هوشش ز سر |
| کلب، در دنبال عابد بو گرفت | آمدش دنبال و رخت او گرفت |
| زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند | پس روان شد، تا نیابد زو گزند |
| سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش | تا مگر، بار دگر آزاردش |
| عابد آن نان دگر، دادش روان | تا که از آزار او یابد امان |
| کلب خورد آن نان و از دنبال مرد | شد روان و روی خود واپس نکرد |
| همچو سایه، در پی او میدوید | عف عفی میکرد و رختش میدرید |
| گفت عابد چون بدید آن ماجرا: | من سگی چون تو ندیدم، بیحیا |
| صاحبت، غیر دو نان جو نداد | وان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد |
| دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟ | وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟ |
| سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال | بیحیا، من نیستم، چشمت بمال |
| هست، از وقتی که بودم من صغیر | مسکنم، ویرانهٔ این گبر پیر |
| گوسفندش را شبانی میکنم | خانهاش را پاسبانی میکنم |
| گاه گاهی، نیم نانم میدهد | گاه، مشتی استخوانم میدهد |
| گاه، غافل گردد از اطعام من | وز تغافل، تلخ گردد کام من |
| بگذرد بسیار، بر من صبح و شام | لا اری خبزا ولا القی الطعام |
| هفته هفته، بگذرد کاین ناتوان | نی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان |
| گاه هم باشد، که پیر پر محن | نان نیابد بهر خود، چه جای من |
| چون که بر درگاه او پروردهام | رو به درگاه دگر، ناوردهام |
| هست کارم، بر در این پیر گبر | گاه شکر نعمت او، گاه صبر |
| تا قمار عشق با او باختم | جز در او، من دری نشناختم |
| گه به چوبم میزند، گه سنگها | از در او، من نمیگردم جدا |
| چون که نامد یک شبی نانت به دست | در بنای صبر تو آمد شکست |
| از در رزاق رو بر تافتی | بر در گبری روان بشتافتی |
| بهر نانی، دوست را بگذاشتی | کردهای با دشمن او آشتی |
| خود بده انصاف، ای مرد گزین! | بیحیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین |
| مرد عابد، زین سخن، مدهوش شد | دست را بر سر زد و از هوش شد |
| ای سگ نفس بهائی، یاد گیر! | این قناعت، از سگ آن گبر پیر |
« شیخ بهایی»



