پسرک گشنه اش میشه...
چشم به نگاه مامان میدوزه
ساکت میشینه
ولی او گشنشه
با اکراه به سمت یخچال میره
در یخچال باز میشه
عرق شرم بر پیشونی پدر میشینه !
پسرک اینو میدونه
ولی در یخچال دیگه باز شده
پسرک دست می بره و بطری آب رو بر می داره
تشنه اش نبوده
ولی کمی آب تو لیوان می ریزه
صداشو بلند میکنه
" چقدر تشنه بودم..."
و پدر خوشحال از اینکه پسر کوچکش چقدر بزرگ شده
و همچنان غوطه ور در افکار خودش میمونه...