پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند ...
ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :
"بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ،... هیچی"
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ،
آب دهانش را قورت داد
خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت ...
برگه مجتبی دست به دست بین معلم ها می گشت ،
اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود ...